خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه 190

چند روزه خیلی بی حوصله ام ... اصلا حال انجام دادن کاری رو ندارم ... دقیقا از بعد روزی که با یاشار کلی بحثمون شد و واقعا روز مزخرفی بود ( جمعه گذشته که پستشو گذاشتم ) یه حس منفی نسبت به زندگی پیدا کردم ... 

امروز صبح تا مدرسه رانندگی کردم و به نظز خودم افتضاح بود یعنی دو روز نشینی باید همه ی تسلطت از بین بره ؟!!!

خیلی از خودم و شرایط فعلیم ناراضیم ... وقتی خونه ام دلم می خواد مدرسه باشم ... وقتی مدرسه ام دلم می خواد برم خونه ... 


روزانه 189

سلام دوباره 

چقدر من این روزا سوال و حرف دارم تو سرم 

تصمیم گرفته بودم که فوق پیام نور شرکت کنم ... کتاب هاشو از نمایشگاه کتاب خریده بودم و منتظر وقت ثبت نام بودم ... تا اعلام شد هم سریع ثبت نام کردم و برنامه ریزی کردم و شروع کردم به در خوندن ...

چند وقت پیش سر همون قضیه ی خونه ی مامانم اینها احساس کردم شاید الان به صلاح نباشه که ادامه بدم ... یه سر قضیه مسایل مالیه ... که همینجوری هم هر ماه به سختی به پایان می رسه ... یه سرش هم اینه که حالا به فرض که فوق هم گرفتم آیا ارزش این سختی ها را داره یا نه ...

حالا شما دوستانی  که فوق خوندین  ... آیا ارزشش را داشت ؟   به نظرتون کدوم مسیر را برم ... به تلاشم ادامه بدم یا بی خیالش بشم ؟ 


روزانه 188

یه مشکلی که چند وقتیه باهاش به شدت درگیرم اینه که از وقتی که خواهرم برگشته به شدت عصبی و بد اخلاق شده و مدام در حال انتقاد کردن و داد و فریاد کردن با دیگرانه ... مخصوصا مامان و بابام ... این وسط گاهی هم انتقاد هایی به ما می کنه ... مثلا از سبک زندگیمون ... گدشته و حالمون یا چیزای دیگه ... یاشار هم به شدت حساس شده و این وسط من موندم و این دو نفر ... به خاطر یاشار سعی می کنم کمتر باهاش در ارتباط باشم چون خیلی بی تعارف و رک هر چی دوست داره با یاشار می گه و اونم ناراحت می شه ... از یه طرف دیگه یاشار هم به نظر من زیادی حساس شده و حالا دیگه هر کی هر چی بگه زود به خودش می گیره و بعدش برنامه ها داریم ... غر غره که من باید بشنوم ... دیگه موندم چیکار کنم از دست اینها ... امروز به مامانم می گم مامان جان درباره فلان موضوع از یاشار سوال نکن خوشش نمیاد ... حالا هی راجع به اون موضوع حرف می زنه ... بعد که برگشتیم 2-3 ساعت داشتم غر می شنیدم ... اینقدر هم یاشار عصبی می شه سر این چیزا که حد نداره ... یعنی به چشم خودم می بینم که داره منفجر می شه ... تازگی ها زن داداشم هم به جمعشون پیوسته و هی وسط بحثهاشون از خواهرم دفاع می کنه لج یاشارو بیشتر در میاره ... 

الان فهمیدین دردم چیه ... یا پرت و پلا و درهم بر هم نوشتم ؟!!!!!!

خب منم این وسط قطعا طرف یاشارم اما دلم هم نمی خواد خانوادمو ناراحت کنم و تند باهاشون حرف بزنم ... حرف مهربونانه ام رو هم که گوش نمی دن !!! چیکار می شه گرد آیا ؟!!!

جند روزه دارم مسیرهای جدیدی را رانندگی می کنم ... فهمیدم مشکلم با رانندگی از ایده آل گراییم ناشی می شه ... مثلا می خوام عین یه آدمی که 10 سال رانندگی کرده رانندگی کنم و هیچ خطایی ازم سر نزنه ... یکم هم تو دنده عوض کردن و ... تنبلم و سرعت عملم کمه هنوز 


روزانه 187

سلام به همه ی دوستان 

تنبل شدم حسابی خودم هم می دونم ...

تعطیلات نوروز که تموم شد روزهای کار شروع شدند ... روزهای خیلی شلوغ چون پیش ثبت نام ها شروع شده بودند و حسابی مراجعه کننده داشتیم . خوبیش این بود که درسم تموم شده بود و استرتس امتحان و نخوندن درس نداشتم ... اما حسابی دنبال گرفتن مدرکم هستم که هی به گیر می خوره ... ی بار می گن اصل مدرک پیش ... یه بار دیپلم ... یه بار کارنامه ی تایید شده آموزش و پرورش ... یه بار تاییدیه تحصیلی ... تایید نمرات دانشگاه قبلی و ... 

هنوز موفق به دریافت مدرکم نشدم . 

برای فوق پیام نور ثبت نام کردم اما چندان حوصله خوندن ندارم . 

یاشار هم بهش یه پیشنهاد کاری خوب شده بود قبل از عید که کلی هم براش وقت گذاشت اما بعد از مدتی دید سایر مدیران شرکت هی نظراتشون عوض می شه و کلا انصراف داد ... الان فقط 2 روز در هفته می ره سر کار ... نسبت به دو روز بد نیست اما خب حسابی کم میاریم ... 

یه سفر کاری دو روزه رفتیم کیش ... قضیه این بود که یاشار برای شرکتی که گفتم باید می رفت ماموریت و از اونجایی که مدیران شرکت من را می شناختن و می دونستن که رشته ی منم کامپیوتره بهش پیشنهاد دادن که ما با هم بریم ... قرار بود سفر 4 روز باشه و از 4 شنبه تا شنبه ... رفتیم اونجا و همش هم از صبح کار بود تا 6 و بعد هم به دلایلی مجبور شدیم 5 شنبه شب برگردیم ... یعنی در واقع هیچ استفاده ای نکردیم و حتی یکبار هم نتونستم دریا رو ببینم ... 

خیلی خسته شدم و اگر می دونستم اینجوریه اصلا نمی رفتم ... 

اوضاع زندگیمون مثل قبله و فقط می گذره ... بدون تغییرات اساسی 

بعد از تعطیلات نوروز تصمیم گرفتم که رانندگی کنم و چون 10 سال پیش گواهینامه گرفته بودم و اصلا هم رانندگی نکرده بودم هیچی بلد نبودم ... مجبور شدم برم کلاس ... تقریبا 20 جلسه رفتم ... البته به نظرم معلمم یکمی زیادی کشش می داد ... البته منم چون به شدت فوبیای رانندگی داشتم خیلی کند بودم ... الان تقریبا یاد گرفتم ... صبح ها با یاشار تا مدرسه می شینم و بعدش اون می ره سرکارش ... هنوز خیلی اوکی نیستم اما دارم بهتر می شم ... هنوزم وقتی می شینم کمی ترس دارم ... می تونید کمکم کنید ؟!!!