خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

پس از مدت ها

سلام سلام 

چقدر خوب بودن روزهایی که تو وبلاگ می نوشتم . پقدر فاصله گرفتم از اون روزا 

آیا کسی هنوز می خونه اینجا را 

گه گاهی نظراتی میاد برام 

خب جونم براتون بگه که 

پسرک ما پنج ساله شده . دیگه تقریبا از آب و گل در اومده اما هنوزم به من چسبیده و همه جا باید کنار من باشه . 

قبل کرونا خیلی خوب بود . می رفت مهد . منم می رفتم سر کار همه چیز به خوبی و خوشی 

اما خب الان شرایط فرق داره همش کنار همیم . باز هم خدارا شکر 

منم همچنان معلم هستم . معلم کامپیوتر و زبان 

پروسه ی مهاجرت به بن بست اساسی خورد و فعلا که موندگاریم تا زمونه برامون چی بخواد . 

به امید روزهای خوب برای همه 

دیر و زود داره ... اما سوخت و سوز نداره

خیلی وقته که ننوشتم ... علتش هم اینستا و راحت تر بودن کار باهاشه 

می تونین اونجا زندگی رو دنبال کنین 

پسرک حسابی بزرگ شده و مهد می ره ... 

زندگی روال عادیش را داره 

بالا و پایین که همیشه هست 

کم کم می خوام دوباره بازگشت به کار داشته باشم 

و تلاش می کنیم برای مهاجرت به جایی بهتر برای رشد پسرکمون 

اینکه موفق بشیم یا نه رو نمی دونم 

اما تلاشم را می کنم 

روزانه 232

اووووه ... می دونم که خیلی وقته اینجا ننوشتم ... اما خب تو اینستا عکس هایی گذاشتم و چیزایی نوشتم ...

مساله اصلی اینجاست که اصلا نمی تونم پای کامپیوترم بشینم و پست گذاشتن با گوشی برام خیلی سخته 

پسرکم حسابی شیطونه و پر انرژیه و اجازه نمی ده کاری انجام بدم ... همچنان بد می خوابه و من خسته و خسته و خسته ام 

مدام ذوست داره باهاش بازی کنم و اصلا تنهایی بازی نمی کنه ... اجازه نمی ده چیزی بخورم و اگر بخورم باید حتما قاشق و چنگال و ظرف و ظروف رو به هم بریزه 

مدام به من چسبیده و می خواد شیر بخوره و کلا غذای درست و حسابی نمی خوره ... 

ولی حسابی بامزه و با نمک شده ... اینقدر که مدام می خوام قورتش بدم ... اداهای بامزه از خوذش در میاره و با صدای نرم و نازکش صدای حیوونا رو در میاره برام 

دستامو می گیره و منو به سمتی که می خواد می بره و انگشتمو می زاره روی چیزی که می خواد ... حسابی بلا شده 

هنوز نمی تونم بگم از بچه دار شدن راضیم یا نه ... چون گاهی به حدی خسته ام که نمی تونم لذت ببرم ... این وسط همسر هم همش انرژی منفی می ده و اظهار می کنه که این چه کاری بود که بچه دار شدیم و الان همش باید غر غرای این آقا کوچولو رو گوش بدیم و به هیچ کاری نرسیم ... 

در کل باید بگم که زندگی در گذره .... من سر کار نمی رم و تمام وقتم رو با این فندقی خان می گذرونم و البته بابت این کار راضیم کاملا ... و حتی شاید سال آینده رو هم بمونم و نرم سر کار 

مراقب خودتون باشین دوستای خوبم 

تو اینستا پیگیر گذر زندگی یلدا و یاشار و پسرک باشین ...

آدرس اینستا : khaterestoon



روزانه 231

برای خرید وسایلش که رفته بودیم به بابا گفتم کالسکه نمی خوایم . چون طبقه چهارم هستیم و سخته ... بعد آغوشی گرفتم و فکر کردم حالا حالا ها می شه ازش استفاده کرد ... اما خدا رو شکر و خدارو هزاران بار شکر از ماه دوم پسرک هی تپل و تپل تر شد و نمودارها را در نوردید و من کم کم  تو بغل کردنش کم آوردم ... 

این شد که جمعه باز با بابا و مامانم رفتیم بهار و براش کالسکه و چند دست لباس گرفتن ... خوبیه یکی یدونه بودن همیناست دیگه ... 

حالا از شنبه عصر ها که هوا کمی خنک تر می شه می بریمش گردش با کالسکه ... وقتی می خواستیم بگیریم می ترسیدم که نکنه توش نشینه چون اصولا خیلی ادا و اطوار داره و همش می خواد تو بغل من باشه ... اما کلی کیف می کنه و لم می ده و آدما رو نگاه می کنه ... گاهی هم بیسکوییت می خوره و از خودش صداهای جور واجور در میاره